روزگاری...

 

روزگاري رازِ زيبايي زنبق ها را نمي دانستم!
دستم به دستگيره دل سپردن نمي رسيد!
چشم چکامه هايم ضعيف بود!
پس با عينکِ عشق به آسمان نگاه کردم!
به باغ و بلوغِ بوسه و بي حصاريِ آواز!
به پولکِ‌ سرخ ماهي تُنگ!
به چهره ام در آينه تَرَک دار!
نگاه کردم و دانستم!
دانستم که جهان،
کوچکتر از کُره درسِ جغرافيِ دبستان است!
دانستم که کليدِ تمام قفلهاي ناگشوده دنيا،
همه اين سالها در جيب من بود و بي خبر بودم!
دانستم که مي شود با يک چوب کبريت،
خورشيدِ عظيمي را در آسمان روشن کرد!
دانستم که گذشتن از گناهِ روزگار آسان است!
بخشيدنِ خشمِ شعله بر پَرِ پروانه
و آمرزشِ زنبورهاي گزنده عسل آسان است!
حالا از پَس همين عينک به زندگي نگاه مي کنم!
در پَسِ همين عينک چشم به راهِ تو مي مانم!
در پسِ همين عينک مي گريم
و روزي،
در پَسِ همين عينک خواهم مُرد!
آي!
قاريانِ خاموشِ گريه هاي من!
ديگر از دوريِ دستها و ستاره ها زاري نکنيد!
من در تب و تابِ اين ترانه هاي تنهايي،
به جاي تمامِ شما گريه کرده ام!



:: برچسب‌ها: روزگار , راز زنبق , گریه , ,
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
نویسنده : فاطیما
تاریخ : 2 / 9 / 1390

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد